فیض جنون
آزمودیم جهان جمـله غمـی بیش نبود کار و بار همه عالم ستمی بیش نبود
گرچه گفتند"خطا بر قلم صنع نرفت" خـط تقـدیر خطـای قلـمـی بیش نبود
آرزو می دود از پیش و اجل از پی ما عمر گویی که گریز از عدمی بیش نبود
راز تقـدیـر ز گلبـرگ شقـایق خواندم که همه رونق گل صبحدمی بیش نبود
جانم از ظلمت اندیشه دونان آشفـت که بجز قلب سیه شان کرمی بیش نبود
نازم آن رند ریـا سـوز صراحـی کش را که جهان در نظـرش از درمـی بیش نبود
عاشقان را ز ازل فیض جنون حاصل شد ورنـه لیـلی به بیـابان صنمـی بیـش نبود
نقش زیبـای رخی در دل ما پنـهان است ورنـه ابـروی کـج دوست خمی بیش نبود
آمد آن ماه شبی از در و ننشست و برفت وصل حاصل شد و افسوس دمی بیش نبود
خـوردم افسـوس چرا بوسه به پایـش نزدم کـز لـبـم تـا قـدمـش از قـدمـی بیـش نبود
گفت عاشق شو و "رندی طلب و خوشدل باش" غـم مخــور گــر که نصیـب تو کمـی بیش نبود
در دوچشمم زغمش دوش چنان "طوفان" بود
که خــزر نیز در آن ورطه نمـــی بیـــش نبود